نمی تونست بچهها رو به حال خودشون رها کنه، همیشه قبل اینکه نیروها وارد منطقه شوند باید می رفت و همه ی راه کارها رو چک می کرد.
ما آماده بودیم، تجهیزات سبکی داشتیم، یه کلاش با خشاب اضافه، بقیه چندتا نارنجک، دوتا دوربین که یکی از آنها دید در شب بود و قطب نما. گفته بودند که حق درگیری نداریم و اگر اتفاقی افتاد عقب نشینی کنیم.
فاصله ی مقر تا خط مقدم با ماشین، یک ساعت راه بود و از اونجا باید سه ساعت پیاده روی می کردیم تا به منطقه برسیم. حوالی ساعت 4بعدازظهر همگی سوار یه لندکروز شدیم و حرکت کردیم. نزدیکی های غروب به خط رسیدیم که در اون موقع تحویل ارتش بود.
هماهنگی های لازم انجام گرفت، نماز مغرب و عشا را خواندیم وقتی هوا تاریک شد سمت محور حرکت کردیم. حسین جلو بود بعد تخریب چی و بقیه پشت سر این دو نفر. ستون پنج نفره در دل تاریکی به طرف دشمن پیش می رفت.
طبق معمول همیشه بچه ها ذکر می گفتن و آیه ی و جعلنا....رو زمزمه می کردن.
به روایت از عباس طرماحی